همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...



به نام او.

تک و توکی برگ‌های زرد

روی دست های باد می‌رقصند 

دلم یواش یواش پایین میریزد.

دوباره پاییز

تحمل جنون پاییزی برای دلم طاقت فرساست؛ با این حجم از دلتنگی‌های عجین شده در تار و پود قلبم چگونه از پاییز فرار نکنم؟

برای یکبار هم که شده، پاییز نیاید، برگ ها نریزند، اینقدر همه جا زرد و نارنجی نباشد، آسمان پر از ابرهای سیاه نباشد!

باران . باران . ببارد 

اصلا برف هم ببارد

اصلا بیا و با برف‌ها و باران‌ها و برگ‌ها یکبار هم که شده طُّ هم ببار.


به نام او.

بعضی وقتا دلم به حال خودم خیلی می‌سوزه.

وقتایی که به عکس صفحه گوشیم نگاه می‌کنم و خودمو میبینم که چه آروم و بی صدا لبخند زدم، انگار که هیچ دردی ندارم.

اگه کسی پیدا بشه و توی چهره ام دقیق خیره بشه غم چشمامو میبینه،اما طبق معمول من کسی رو ندارم که به غم های توی چشمام زل بزنه و بگه آروم باش من کنارتم.

اینکه همه‌ی آدما در واقعیت موجودات تنهایی هستن برام اثبات شده اما من همیشه دنبال این بودم که عکس این موضوع رو برای خودم ثابت کنم که هیچ وقت نتونستم.

کاش رفتنطّ برام آسون بود.

کاش آسون بود.


به نام او.

عشق یه مسأله‌ی لازم برای تمام مراحل زندگی انسان هستش، فکر میکنم که برای عبادت کردن و رسیدن به رشد و تعالی آدم باید عاشق کسی باشه و بی اندازه کسی رو دوست داشته باشه تا بتونه خدا رو درک کنه و سر فرود بیاره در برابر این منشأ عظیم عشق.

ینی به نظرم اگر کسی بی حد و حصر عاشق نباشه نمی‌تونه به وسعت نگاه خدا نسبت به انسان و مخلوقات دیگه اش برسه، هر چند اگر انسان عاشق هم باشه باز نمی‌تونه تمام و کمال خدا رو درک کنه اما بازم به نظرم لازمه.

ینی اینکه فقط خدا می‌تونه این همه عاشق باشه.

من هر چی فکر میکنم میبینم این همه نمی‌تونم عاشق باشم.

این همه نمی‌تونم عشق بورزم و بی توجه باشم نسبت به خودم یا هر چیزی غیر از عشقم، اینکه توجه خدا این همه معطوف به بنده اش شده یه عشق عمیقه که من نمیتونم درون خودم داشته باشمش، البته اگه من توان این رو داشتم حتماً الان خدا بودم!!!


پ.ن: یهو به ذهنم خطور کرد شاید بعداً یکم فیلسوفانه تر به قضیه نگاه کنم.


به نام او.

به طرز خیلی فیلسوفانه‌ای سلول‌های مغزم خسته است.

چیزی که از من دیده می‌شود دویدن است و دویدن، چیزی که واقعاً درون من است دردیست آغشته در تنهایی های مکرر و پیاپی که از پس تمام شلوغی‌های اطرافم سر بیرون می‌آورد.

آنچه که باقیست یک من با یک دنیا سکوت و فهمیده نشدن است.

/:

به طرز خیلی فیلسوفانه‌ای ذهنم بسیار نادان و نافهم،گوشه ای کز کرده است!


به نام او.

پیر است اما مرد است دیگر، نگاهم که می‌کند یک ذوق کودکانه‌ای درون چشمانش بالا و پایین می‌جهد. طُّ نیستی که بخوانی، طُّ اگر اینجا یا آنجا بودی داد و قال راه می‌انداختی که پیرمرد بیجا کرده نگاهت می‌کند.

من اما مثل پیرمرد عکسط را می‌بوسم. طّ که نیستی رگ غیرتت قل قل بزند!


به نام او.

چشماش مثل آسمونِ شب بود که برعکسش کرده باشن، یه سیاهی وسطِ یه آسمونِ سفید، انگار که آسمون شب تو چشماش وارونه شده باشه، همیشه هم ماهِ سیاهِ وسط آسمونِ سفیدش مثل بلورای دخترِ تازه عروسِ همسایه برق می‌زد، از این بلور فرانسه‌ها که هر چی به گفتم کالای ایرانی بخر شاید برقش کمتر باشه اما عزت و شکوه برای کارگر ایرانیه، گوشاش بدهکار نشد.

چشماش خیلی قشنگ بود و براق

منو غرق کرد تو آسمونش، همش فک می‌کردم بهترین هدیه از طرف خداست، اسمش ریحانه بود، و من مدام می‌گفتم، چه رفیق خوبی !

به خودم که اومدم تو سیاهی براق چشماش به لجن کشیده شده بودم.

هدیه‌ی خدا. هه

خیلی طول کشید تا تونستم از اون لجن بیام بیرون، اما حالا یه چیز خوب از بلورای خارجی تو ذهنم نقش بسته و اون یه جمله است

( یا رفیق من لا رفیق له)

پ.ن۱: تازه عروسان محترم کالای ایرانی با کیفیت پایین هزار برابر غرور آفرین تر از کالای خارجی با کیفیت بالاست، مثل کاردستی کج و کوله‌ی پسر بچه تون در برابر کار دستی خوشگل دختر بزرگه‌ی همسایه است. 

پ.ن۲: قربون پسرم برم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

زرند جوان | آخرین اخبار زرند تبلیغات پیامکی لیزر موهای زائد در تهران | کلینیک کلاریون اسکین شادمهر کتاب طبّ برتر کانال خوانندگی بنده و فیلم های بنده در یوتیوب و اپارات شکلات 99% Emily آلماک آلومینیوم نرم افزار